رها آزاد
آروم توی صندلی اتوبوس فرو رفته م و توی خودم...که کمر صندلی شروع می کنه از پشت فرو بره توی کمرم...قبل از اینکه تصمیم بگیرم چیزی بگم یا نه: _ الو !؟سلام مامان؛من توی اتوبوسم... _ ...؟ _ من که گفتم تا غروب کلاس دارم... _ ؟ _ نه!!!توی ماشینم. جایٍ... بی خیال می شم.تقصیر مامانش بوده و موبایلش.. بعد ذهن به هر بادی مبتلای یادی که دارم میره طرف این قصه که تکلیف من چیه؟کی دلواپس من می شه ؟کی به موبایل من زنگ می زنه ببینه چرا دیر کرده م؟ولی بیفایده س...آخه اصلا موبایل ندارم. و تو این شهر غریب مادرم کجاست؟؟؟ یه جمله از شعر یه شاعر زن خارجی یادم میاد:«هر زنی مادر بالقوه ی خویش است.» و حالا تازه معنی این جمله تا حدودی تو ذهنم روشن می شه:این منم که باید واسه خودم دلواپس بشم؛ ناز خودمو بکشم ؛لی لی به لالای خودم بذارم؛ خودمو سین جیم کنم: کجا بودی؟با کیا بودی؟چرا دیر کردی؟ چرا حرف نمی زنی؟...ولی من هیچکدوم این کارا رو نمی کنم شاید واسه اینکه به اندازه ی یه مادر با خودم مهربون نیستم.. ولی حالا که خودمم و خودم اونجا م که بوده م مامان بیچاره م نمی تونست ازم بپرسه این چیه و اون چرا اینچنینه...واسه خودم سگی بودم...حالا آروم شده م چون چاقو که دسته ی خودشو نمی بره!سگ هم پاچه ی خودشو نمی گیره!!!از شوخی گذشته اما گمونم ازاین 31 سال دست کم 12 سالش روخودم مادرخودم بوده م. ... گاهی احساس می کنم مثل گربه هام که زخماشونو لیس می زنن تا خوب بشه، واسه التیام دردام تو خودم فرو می رم ؛زخمامو لیس میزنم تا ...اما زخمای من فیزیکی نیستن کنار اومدن باهاشون سخته... شایدم کلاغم؟!!چند وقت پیش یه کلاغ دیدم که بالش شکسته بود...اینکه چقدر دلم ریش شد و چقدر درد کشیدم باهاش بماند، مرگ خودم اینقدر متاثرم نخواهد کرد...(تازه خوشحالم می شم) بالش آویزون بود و اون با سماجت تمام برای رسیدن به جایی امن و دور از چشم آدمای فضولی مثل من تمام پشته ها رو با پرشهای کوتاه طی می کرد...اگه مطمـئن نبودم گرفتنش محاله برای گرفتن و کمک بهش به هر کاری دست می زدم تا وارد اون دژ بشم و کمکش کنم.اما کلاغا هرگز به آدما اعتماد نمی کنن _ و همین خصوصیتشون منو بیشتر جذب می کنه. حتما خودشو جایی دور از آدمی پنهون می کنه تا یا خوب بشه یا بمیره...اما اون بال بد جوری شکسته بود...منم اون روزی که بال دلم شکست به هیچکس نگفتم پنهون شدم تو خودم تو تنهایی م و درد آروم آروم عادی و بومی شد. بدون درد انگار چیزی کم بود...شاید درمون پیدا کرد...شایدم جاشو به بی دردی داد... نمی دونم، اما می دونم که اون بال شکسته بد جوش خورد اشتباه و نا جور...چون حالا دیگه مدتهاست که دلم نمی تونه پر بکشه تو آسمون...نمی تونه پرواز کنه.مدتهاست که کنج قفس سینه کز کرده و آوازی نمی خونه... حتی هوای پریدن نداره ...خاطره ی پرواز از ذهنش پاک شده؛ شده مثل ماکیان نمی دونه که یه روز کارش پریدن بود اونم تو اوج...تا ... اتوبوس دیگه رسیده آخر خط ...ببین من از کجا رسیدم به کجا... |
_ |